دیگر گل سرخی نمی روید
خون سیاوش خشکید
ازمجنون مانده تنها جای پایی روی شنها
خنده ی گل در صف افسانه خفت
و
زهدان زمین سترون شد از بهار
شاعرکان زنبیل به دست
در موزه ی حیات قافیه ها تفریح می کنند
و گاه در بازار تره بار چند کیلو شعر می فروشند
در بهای پول
کوهک