سلام
غيبت اين بارم خيلي طول كشيد، ديگه داشت ميشد غيبت صغري!
آقا، عجب دوره زمونهاي
…به قول يكي از بچهها
… اي بابا …الآن يك هفته از آخرين امتحانمون ميگذره
…الحمدلله به خير گذشت
… امتحاناي اين ترم رو ميگم …آخه ميدونيد براي كسي كه هم سر كاره و هم درس ميخونه يه جورايي سخته
…ولي بازم خدا رو شكر
…اما چرا گفتم عجب دوره زمونهاي
…آخه ميدونيد بَد دورهاي است به هيچ كس اعتماد نشايد
…يه روز روي تابلوي كلاسمون يه جملهاي نوشتهاي بود توي اين مايهها :
به باد سست نهاد اعتماد شايد
… ولي به يار سست نهاد نه !البته ميگم يه چيزي توي اين مايهها بود !!!
تقريباً از ده روز پيش تا حالا يه اتفاقايي افتاده كه برام جالبه و منو به اينكه «به هيچ كس اعتماد نشايد» بيشتر معتقد ميكنه!
البته قبلاً هم از اين اتفاقات ديده بودم ولي چند وقتي بود كه باهاش به صورت مستقيم برخورد نكرده بودم.
يه روز يكي از رفيقهامو ديدم خيلي عصبي بود وقتي علتش رو پرسيدم: از نامرديهاي دوستاش گفتو و اينكه نميشه به كسي اعتماد كرد.
توي هفته گذشته يكي از دوستهاي خوب وبلاگي وبلاگش رو تعطيل كرد و اون هم يكي از دلايلش همين اعتماد بود !
اما خود من هم همينطور
… ولي من زياد برام غافگير كننده نبود چون كه از ابتداي ماجرايي كه برام اتفاق افتاده بود انتظار اين ماجرا را داشتم!آقا بگذريم
… به قول معروف : «چون ميگذرد ، غمي نيست… اين نيز بگذرد»بياييم سراغ پينوشتها:
پينوشت 1:
....
داداش كوچولوش تازه به دنيا اومده بود و او مدام گير مي داد كه مي خوام باهاش تنها باشم. پدرو مادرش هم مي ترسيدند كه او مثل اكثر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كنه و بخواد يواشكي بهش آسيبي برسونه. براي همين جوابشون هميشه " نه" بود...اما رفتارش هيچ نشانه اي از حسادت نداشت برعكس خيلي هم مهربون بود و اصرارش هم روز به روز بيشتر ميشد....تا اينكه مادر و پدرش تصميم گرفتن موافقت كنن و اوخوشحال به سمت اتاق داداش كوچولو دويد...
ازلاي در دو نفر نگران ميديدند و مي شنيدند كه....
آهسته به سمت برادرش رفت، او را بوسيد و صورتش را به صورت داداش كوچولويش چسباند و در گوشش زمزمه كرد:
ني ني كوچولوبه من بگو خدا چي جوريه ؟ من داره يادم ميره
….پينوشت 2:
زندگي برگ بودن در مسير باد نيست ...
زندگي امتحان ريشه هاست !!
پينوشت 3:
دو تا ني ني پيش هم خوابيده بودند پسره از دختره پرسيد تو دختري يا پسر؟دختره گفت نميدونم ، پسره گفت پس بذارببينم،رفت زير پتو و اومد بيرون،گفت تو دختري، دختره گفت از كجا فهميدي؟
پسره گفت آخه جورابات صورتيه!!
در پناه حق