از اینکه مسوولیتی به عهده نگرفتم.
بخصوص مسوولیت آدمهایی که تو یک فضایی دیگه اند، یک موجوداتی دیگه اند، و فقط ظاهرشون،اونم با لباس، شبیه ماهاست.
من کار ندارم کدوم بهتره. بحث تفضل نیست. بحث چیزی دیگه است...
من آدم نامتعادلی ام. وقتی دوست دارم، از کنه وجودم دارم،
و وقتی از چیزی دلزده میشم، ...
میانه مدارا ندارم. خنثی ندارم. نمیتونم بی تفاوت باشم.
مرد رو، اگه تونستی سر ذوق نگه داری هنر است.
اگه تونستی علاقه مند نگه داری، با ارامش سواره پیش میری تو زندگی ات اما،
امان از وقتی سوار میشی و میتازی،
زر میزنی و محکوم میکنی و سوار میمونی،
قهر میکنی و مجبور میکنی و سوار میمونی،
نمیفهمی اش، و سوار میمونی،
امان از وقتی خد و مرز خودتو نمیشناسی ،
اون موقع چنان زمینت میزنه که استخونهای درشتت که هیچ، استخون گوش میانی ات هم میشکنه!
صبح از یک رفیقی پرسیدم، فرض کن طرفت مرد! دلت از چی میسوزه؟
از اینکه بیشتر سواری نگرفتی،
یا ازینکه هنرشو نداشتی ببینی اش، درکش کنی، و از لذت بردنش لذت ببری؟
خیلی زود شرایط عوض میشه. خیلی زود!